
یا نه شبیه کولی دیروز، لاغری !اسمت چه بود؟ اهل کجایی؟ ندیدمت! ...»....دختر، هراس، دلهره: «ها ؟ چی؟ بله! ... پری!
اهل حدود چند خیابان عقب ترم »- «نزدیک نانوایی سنگک ؟» - « نه ! بربری »
- « زن هم مصیبت است! بله! چشم! آمدم !هی گفت مادرم که چرا زن نمی بری!»از خیر او گذشت و فقط گفت: «حیف شد!امشب برو سراغ خریدار دیگری»
دختر به فکر نان شبش بود و داد زد :«حتی مرا به قیمت کمتر نمی خری
موضوعات مرتبط: ، ،
برچسبها:
باران خوبی باریده بود و مردم دهکدهی شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع، عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند.
*
ادامه در ادامه مطلب
برچسبها:
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
ادامه داستان در ادامه مطلب :
موضوعات مرتبط: ، ، ،
برچسبها: